چرکنویس مصطفی

یادداشت‌های پراکنده درباره موضوعات مختلف و نامرتبط

چرکنویس مصطفی

یادداشت‌های پراکنده درباره موضوعات مختلف و نامرتبط

ازدواج و فروریتخن کوهی از افکار نادرست

قبل از اینکه ازدواج کنم، یه مشت افکار نادرست داشتم.

این افکار نادرست صرفا اینطوری نبود که واقعا حس کنم بهشون اعتقاد دارم. بلکه حتی انکار می‌کردم که درصدی به این افکار اعتقاد داشته باشم. البته این تظاهر بود و سعی می‌کردم که این افکار نادرست رو نادیده بگیرم. اما این سعی و تلاش در مقایسه با اینکه شما با واقعیت مواجه بشی خیلی متفاوته. جرعه‌ای از واقعیت خیلی قدرتمندتر از تفکر و شبیه‌سازی شرایط توی ذهنه.

کلی مطلب در رابطه با روانشناسی زن و مرد خونده بودم و البته اوناییش که واقعا درست بوده رو سعی می‌کردم بهشون اعتقاد و باور داشته باشم، اما این تلاش‌ها در برابر واقعیتی که درش زندگی می‌کردم بی فایده بود و تنهایی باعث می‌شد که نتونم باورهام رو پیاده کنم. پس واقعیت و مواجه با اون خیلی مفیده حتی اگر تلخ باشه.

این افکار نادرست زمانی از بین رفتند که من به شکل واقعی باورهام رو یکی یکی آزمایش و پیاده سازی کردم. تعاملم با یک زن رو سنجیدم. واکنش‌های یک زن رو سنجیدم. تفاوت‌های واقعی یک زن و یک مرد رو از نزدیک دیدم. (نداشتن خواهر علت اصلی ناکامی اینجانب در درک واقعیت بوده+اهل دوزدوخدر هم نبودم)

البته شانس با من یار بود و تمام اون مطالبی که خونده بودم بهم کمک کرد. اما در نهایت این واقعیته که می‌تونه اثر نهایی و قطعی رو بذاره.



آنچه گذشت

پاک کردن وبلاگم یه کار درست بود. البته قبل از اینکه پاک کنم یه پشتیبان ازش گرفتم و تمام یادداشت هام رو ریختم روی یک فایل ورد و گذاشتم کنار تا بعدا دوباره بخونمشون و ببینم چه خبر بوده. خاطراتی که ضبط و ثبت کردنشون ضروری بود.

اما چه گذشت؟

آنچه گذشت:

مشغول به کار در ایتان بودم. کرونا بود و همه جا تعطیل و واکسن و ماسک و کوفت و زهرمار. شبها توی خوابگاه می‌خوابیدم. دنبال یه کار پدر و مادر دار می‌گشتم. توی بازار کریپتو ترید می‌کردم. برنامه می‌نوشتم. همین. یه چندرغاز حقوق بهمون میدادن. از کارم راضی نبودم. بعدا تونستم از چند جا چند تا پروژه ترجمه بگیرم و البته خیلی بهتر از ایتان  و این چیزا بود. به هر حال می‌گذروندم.

تحت استرس شدید بودم. فشار شدید. البته الان راضیم. هر وقت به گذشته خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که خیلی کارهای بچگانه زیادی داشتم. به خودم میگم کاش این تصمیم‌ها رو نمی‌گرفتم و جاش کارهای دیگه می‌کردم.

تا اینکه در و تخته جور شد یه کار پیدا کردم توی بانک گردشگری توی جردن. تحت عنوان کارشناس رمزارز مشغول شدم و حقوقم هم خوب بود الحمدلله. خوابگاه بهم نمیدادن و مجبور شدم تا توی کرج خونه بگیرم تا هزینه‌هام خیلی نشه. روزانه از ساعت ۵ بیدار میشدم و سوار مترو میشدم تا ساعت ۸ برسم سر کار. بعد از ظهر هم ساعت ۴ راه میافتادم از شرکت و ساعت ۶ و نیم میرسیدم خونه.

روزها به سرعت می‌گذشت. خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکرشو میکردم.

بالاخره بهمن ۱۴۰۰ ازدواج کردم. فروردین ۱۴۰۱ از کارم اخراج شدم. دوباره کار ترجمه برداشتم. زندگیم میگذره. و در حال آماده شدن برای رفتن به سربازی.

بر می‌گردم به عقب و می‌بینم چقدر همه چیز بچه‌گانه است

و حالا هم همینطوریه و بعدا هم همینطور خواهد بود