حالا جالبیش اینجاست که ... آرزوهام!
الان کجان؟ اصلا بهشون فکر میکنم؟
وقتی با واقعیت جهان مواجه میشی میبینی که هیچ کارهای! انگار هیچ اراده ای نداری.
و من که حتما اون آرزوها رو بهش میرسم... خواستن توانستن است.
اما قطعا دیگه مثل رویا و آرزو بهش نمیرسم. دنیا مسیر واقعی رو نشون میده و دیگه از حالت آرزو در میاد! و میشه یه چیز زمینی.
اینجوری عنوان زدم که تو سرچ گوگل نیام!
تو پست قبلی این سوال رو از خودم پرسیدم که چرا واقعا من از این دانشگاه انصراف ندادم!
جوابش: احساس استقلال نداشتم. نمیدونستم دارم برای زندگی خودم ... تاکید زندگی خودم ... تصمیم میگیرم. فکر میکردم که دارم برای مامان و بابام زندگی میکنم و تایید اوناست که باید باشه. یعنی انصراف از دانشگاه برام اصلا گزینه به حساب نمیومد. میترسیدم شدید. اما الان که کاملا از پدر و مادر مستقل شدم (حدود ۳ سال) تازه میفهمم که چرا یه سری تصمیمات رو نگرفتم. دلیلش یه سری چیزهای ریز هست که خود آدم متوجهش نمیشه. اما وقتی بزرگ میشی این معما حل میشه.
الان اگر بتونم مثل فیلم اینتراستلار برگردم به گذشته خودم پیام مورس بدم، این پیام رو میدم که :«مصطفی از دانشگاه انصراف بده».
انصراف بده و جلوی ضرر رو از همینجا بگیر. برو خودت جدا زندگی کن. خیلی چیز یاد میگیری. نترس برو جلو. در محیط امن بودن همیشه تو رو عقب میندازه. به تو حس کاذب میده. تو رو احمق بار میاره. نمون اونجا آقا مصطفی. پسر خوب. بزن بیرون. اونجا برای تو نیست. تو هیچ راهنمایی نداری.
و شاید به خودم این پیام رو میدادم که: «اگر هم خواستی بمونی و موفق بشی باید با اساتید درجه یک دانشگاه های دیگه ارتباط بگیری. نه دانشجو هاشون. فقط خود اساتید درجه یک. فقط با اونها ارتباط بگیر و از اونها راهنمایی بگیر. پروژه بگیر و انجام بده. گور بابای کلاس ها. هیچی تو اون کلاس ها درس نمیدن. مطمئن باش!»
از دلایل اصلی که رفتم دانشگاه ا م ا ...م صـــــــ///اد//ق این بود که میخواستم از طریق دفتر اعزام مبلغ راه خودم رو به اروپا باز کنم. زهی خیال باطل. اون دفتر مال اعزام به مناطق محروم بود. تو کاتالوگ دانشگاه زده بود خارج... بی شرف...
تا ۱۱ سالگی که پنجم دبستان بودم، محله مون تو خوزستان جون میداد برای دویدن و تفریح. زمین چمن هر جا بگی بود.
وقتی اومدیم اصفهان تا ۳ سال نمیدونستم کجام! وقتی هم فهمیدم دیگه دیر شده بود. پدر و مادر من که خرج سالن رفتن من رو نمیدادن. منم مونده بودم تو خونه.
۸ سال تو اصفهان عقده ای بار اومدم. تمام این عقده ها رو میخواستم خالی کنم. چه جایی بهتر از این دانشگاه. سالن ورزشی داشت و منم هر شب میرفتم فقط عقده هام رو خالی کنم. استخر داشت مفتی. اون سالهای آخر دانشگاه دیگه هر شب استخر بودم خدا شاهده. اما زمانی که کرونا زد همه چیز رو بهم ریخت مجبور شدم برم کار پیدا کنم که تو خونه نمونم. رفتم کرج حصارک پایین یه دخمه پیدا کردم که اجاره ش کم باشه. استخدام شدم به عنوان کارشناس رمزارز داخل بانک گردشگری (پیمانی ها نه رسمی). صبح ساعت ۵ بیدار میشدم میرفتم سوار مترو میشدم ۸ میرسیدم سر کار. شب هم ساعت ۷ میرسیدم خونه. خسته و کوفته و داغون. زندگی تخمی ای بود. ولی خب بهتر از پیش پدر و مادر موندن بود.
حالا نگاه کن منو. دیگه وقت فکر کردن هم ندارم. چه برسه به تفریح. صبح میرم مدرسه تا ساعت ۱. میام خونه ۳ و نیم میرم دکون شاگردی میکنم. شبهام میام خونه سفارش برنامه نویسی ها رو انجام میدم. خودم حالیم نیست. دارم ۳ شیفت کار میکنم.
ولی هر چی فکرشو میکنم میگم چرا از اون دانشگاه انصراف ندادم؟ جوابش اینه: عقده ای بودم.
نمیدونم چرا اینطوریه اما متوجه شدم که افکار و اهداف من در طی زمان تغییرات زیادی داشته. مثلا در یک برهه ای از زمان میخواستم بهترین برنامه نویس بشم. اما تا یه جایی پیشرفت کردم و بیشتر از اون دیگه ادامه ندادم.
قبلش میخواستم برم آلمان ادامه اقتصاد رو بخونم اما نرفتم و موندم و ازدواج کردم.
قبلش میخواستم برم یونان اما از دانشگاه مزخرف امام ص ا د..ق انصراف ندادم. (واقعا چرا؟ در موردش میشه یه مطلب نوشت)
قبلش میخواستم؟ ... هیچی نمیخواستم قبلش. در زمان کنکور دیگه یادم نمیاد چی میخواستم. آرزوهام کوچیک بود. نهایت شاید میخواستم بنده خوبی برای خدا باشم و نهایت آرزوم این بود که جهنم نرم. قبل از کنکور هم که دیگه چیزهای بچه گانه میخواستم.
یه زمانی میخواستم گیتار یاد بگیرم. الان خریدم تو خونه هم دارم. یکی از سیمهاش پاره شده اما دیگه دنبالش رو نگرفتم. میدونی چرا؟ چرا انگار این مغز من عوض شده. آرزوهای قبلی تو دلم مونده اما الان دیگه نمیخوامشون. خیلی جالبه مگه نه؟
خیلییییی جالبه. دیگه اون آرزوهای قبلی فقط مثل یه لکه سیاه تو دلم نشستن. ولی وقتی به رسیدن بهشون فکر میکنم یا بهشون میرسم دیگه هیچ .... تاکید میکنم هیچ جذابیتی برام ندارن! انگار که این مغز من عوض شده.
گاهی اوقات این مطلب به ذهنم میاد که انگار دوست دارم در چشم بقیه فرد خیلی مهمی به حساب بیام. مثلا اومدم امروز زنگ بزنم به یک نفر و نمیدونم چی باعث شد که این احساس بهم دست داد که باید در حین مکالمه یه جورایی خودم رو به این آدم اثبات کنم که من مثلا فلان کس هستم یا فلان جایگاه رو دارم. اما دیدم خب هیچی هم ندارم. این نداشتن من رو اذیت نکرد. فکر کردم و متوجه شدم که چیزی که من رو اذیت کرد این حس بود. چرا باید خودم رو به این آدم یا هر کس دیگه ای ثابت کنم؟
یکم بیشتر فکر کردم و دیدم این آدم در همه زمینه های زندگیش داره موفق میشه و این خیلی برام دردآور بود. اما چرا باید این حس رو داشته باشم؟ چرا باید از دیدن موفقیت های یک نفر دیگه این قدر بسوزم؟ آها! به این دلیله که خرابکاری های خودم رو دیدم. دیدم که پر از شکست هستم. دیدم که مثل اون زحمت نکشیدم. دیدم که حاضر نبودم مثل اون بسیاری از زندگیم رو صرف موفقیت و پیشرفت بچههام بکنم (البته من بچه ندارم). دیدم که اون برای زندگیش خیلی تلاش کرده. کم خوابیده. خلاصه درد کشیده تا به اینجا رسیده.
و من دیدم که اصلا دوست ندارم اینطور زندگی کنم اما برای بدست آوردن جایگاه اون باید این درد و رنج ها رو تحمل کنم.
حالا فهمیدم که چرا ناراحت شدم. چون نمیخوام اون باشم. اما مقایسه کردم خودم رو و گفتم میخوام اون باشم. یه نوع تعارض. این تعارض باعث میشه که حس ناراحتی و پریشانی بهم دست بده.
برای چند ساعت میگی آخ جون نیستش...
اما یک روز که میگذره دلت براش تنگ میشه. انگار که یه تیکه از وجودت نیست!