اینجوری عنوان زدم که تو سرچ گوگل نیام!
تو پست قبلی این سوال رو از خودم پرسیدم که چرا واقعا من از این دانشگاه انصراف ندادم!
جوابش: احساس استقلال نداشتم. نمیدونستم دارم برای زندگی خودم ... تاکید زندگی خودم ... تصمیم میگیرم. فکر میکردم که دارم برای مامان و بابام زندگی میکنم و تایید اوناست که باید باشه. یعنی انصراف از دانشگاه برام اصلا گزینه به حساب نمیومد. میترسیدم شدید. اما الان که کاملا از پدر و مادر مستقل شدم (حدود ۳ سال) تازه میفهمم که چرا یه سری تصمیمات رو نگرفتم. دلیلش یه سری چیزهای ریز هست که خود آدم متوجهش نمیشه. اما وقتی بزرگ میشی این معما حل میشه.
الان اگر بتونم مثل فیلم اینتراستلار برگردم به گذشته خودم پیام مورس بدم، این پیام رو میدم که :«مصطفی از دانشگاه انصراف بده».
انصراف بده و جلوی ضرر رو از همینجا بگیر. برو خودت جدا زندگی کن. خیلی چیز یاد میگیری. نترس برو جلو. در محیط امن بودن همیشه تو رو عقب میندازه. به تو حس کاذب میده. تو رو احمق بار میاره. نمون اونجا آقا مصطفی. پسر خوب. بزن بیرون. اونجا برای تو نیست. تو هیچ راهنمایی نداری.
و شاید به خودم این پیام رو میدادم که: «اگر هم خواستی بمونی و موفق بشی باید با اساتید درجه یک دانشگاه های دیگه ارتباط بگیری. نه دانشجو هاشون. فقط خود اساتید درجه یک. فقط با اونها ارتباط بگیر و از اونها راهنمایی بگیر. پروژه بگیر و انجام بده. گور بابای کلاس ها. هیچی تو اون کلاس ها درس نمیدن. مطمئن باش!»
از دلایل اصلی که رفتم دانشگاه ا م ا ...م صـــــــ///اد//ق این بود که میخواستم از طریق دفتر اعزام مبلغ راه خودم رو به اروپا باز کنم. زهی خیال باطل. اون دفتر مال اعزام به مناطق محروم بود. تو کاتالوگ دانشگاه زده بود خارج... بی شرف...
تا ۱۱ سالگی که پنجم دبستان بودم، محله مون تو خوزستان جون میداد برای دویدن و تفریح. زمین چمن هر جا بگی بود.
وقتی اومدیم اصفهان تا ۳ سال نمیدونستم کجام! وقتی هم فهمیدم دیگه دیر شده بود. پدر و مادر من که خرج سالن رفتن من رو نمیدادن. منم مونده بودم تو خونه.
۸ سال تو اصفهان عقده ای بار اومدم. تمام این عقده ها رو میخواستم خالی کنم. چه جایی بهتر از این دانشگاه. سالن ورزشی داشت و منم هر شب میرفتم فقط عقده هام رو خالی کنم. استخر داشت مفتی. اون سالهای آخر دانشگاه دیگه هر شب استخر بودم خدا شاهده. اما زمانی که کرونا زد همه چیز رو بهم ریخت مجبور شدم برم کار پیدا کنم که تو خونه نمونم. رفتم کرج حصارک پایین یه دخمه پیدا کردم که اجاره ش کم باشه. استخدام شدم به عنوان کارشناس رمزارز داخل بانک گردشگری (پیمانی ها نه رسمی). صبح ساعت ۵ بیدار میشدم میرفتم سوار مترو میشدم ۸ میرسیدم سر کار. شب هم ساعت ۷ میرسیدم خونه. خسته و کوفته و داغون. زندگی تخمی ای بود. ولی خب بهتر از پیش پدر و مادر موندن بود.
حالا نگاه کن منو. دیگه وقت فکر کردن هم ندارم. چه برسه به تفریح. صبح میرم مدرسه تا ساعت ۱. میام خونه ۳ و نیم میرم دکون شاگردی میکنم. شبهام میام خونه سفارش برنامه نویسی ها رو انجام میدم. خودم حالیم نیست. دارم ۳ شیفت کار میکنم.
ولی هر چی فکرشو میکنم میگم چرا از اون دانشگاه انصراف ندادم؟ جوابش اینه: عقده ای بودم.