گاهی اوقات این مطلب به ذهنم میاد که انگار دوست دارم در چشم بقیه فرد خیلی مهمی به حساب بیام. مثلا اومدم امروز زنگ بزنم به یک نفر و نمیدونم چی باعث شد که این احساس بهم دست داد که باید در حین مکالمه یه جورایی خودم رو به این آدم اثبات کنم که من مثلا فلان کس هستم یا فلان جایگاه رو دارم. اما دیدم خب هیچی هم ندارم. این نداشتن من رو اذیت نکرد. فکر کردم و متوجه شدم که چیزی که من رو اذیت کرد این حس بود. چرا باید خودم رو به این آدم یا هر کس دیگه ای ثابت کنم؟
یکم بیشتر فکر کردم و دیدم این آدم در همه زمینه های زندگیش داره موفق میشه و این خیلی برام دردآور بود. اما چرا باید این حس رو داشته باشم؟ چرا باید از دیدن موفقیت های یک نفر دیگه این قدر بسوزم؟ آها! به این دلیله که خرابکاری های خودم رو دیدم. دیدم که پر از شکست هستم. دیدم که مثل اون زحمت نکشیدم. دیدم که حاضر نبودم مثل اون بسیاری از زندگیم رو صرف موفقیت و پیشرفت بچههام بکنم (البته من بچه ندارم). دیدم که اون برای زندگیش خیلی تلاش کرده. کم خوابیده. خلاصه درد کشیده تا به اینجا رسیده.
و من دیدم که اصلا دوست ندارم اینطور زندگی کنم اما برای بدست آوردن جایگاه اون باید این درد و رنج ها رو تحمل کنم.
حالا فهمیدم که چرا ناراحت شدم. چون نمیخوام اون باشم. اما مقایسه کردم خودم رو و گفتم میخوام اون باشم. یه نوع تعارض. این تعارض باعث میشه که حس ناراحتی و پریشانی بهم دست بده.