چرکنویس مصطفی

یادداشت‌های پراکنده درباره موضوعات مختلف و نامرتبط

چرکنویس مصطفی

یادداشت‌های پراکنده درباره موضوعات مختلف و نامرتبط

خستگی ذهنی - اسفند ۱۴۰۳

چقدر زود گذشت! البته خیلی هم زود نگذشت. خرم از پل گذشت. 

بالاخره خونه دار شدم. دیگه حالا یه خونه دارم. ولی نمیدونم که چطور باید قسط ۳۰۰ میلیونیش رو بدم. از قسط دادم متنفرم. اصلا دلم نمیخواد قسط بدم. یه جورایی این قسط دادن منو اذیت میکنه. حالم از قسط دادن به هم میخوره اما تو این مملکتی که تورمش بالای ۵۰ درصد هست سالیانه مجبوری از همین ترفند استفاده کنی تا از تورم فرار کنی. بهترین راه اینه که بیای وام بگیری پول هاتو طلا کنی و بعد قسط بدی که اقساط هم در بلند مدت اصلا دیگه ارزشی ندارن و توان بازپرداخت هم در طول زمان افزایش پیدا میکنه. مثلا روز اولی که وام ازدواج گرفتم ۱۲۰ میلیون تومن بود. سکه بود ۱۳ میلیون. ۵۰ میلیون رهن خونه دادم (خیلی کم بود دم صابخونه گرم). ۲۰ میلیون هم خرج خونه کردم. در نهایت سه تا سکه گرفتم و یه نیم سکه. خانمم کلا همه وامش که ۱۵۰ میلیون تومن بود رو رفت ۱۰ تا سکه کرد. حالا بعد از سه سال و خورده ای ۱۴ سکه داریم تقریبا و ارزشش شد: یک میلیارد و ۱۰۰ تومن. یعنی از ۲۰۰ تومن رسید به این عدد (تورم ۵۰۰ درصدی).

خب!

با این پول میشه یه کارایی کرد. کلی هم خانمم با حقوق معلمی رفت طلا خرید و در طی این سه سال تونست ۳۰ گرم طلا جمع کنه! البته دمش گرم که خرج الکی نکرد. 

خیلی خیلی کم خرج کرد و واقعا خودش رو کنترل کرد. زندگی کاملا مینیمال داشتیم. مبل ۱۲ تومنی خریدیم (خیلی کیفیت بدی دارن البته). جهاز مهاز اصلا خرج نکردیم. در حد یخچال و فریز ، ماشین لباسشویی ، ست چینی و قابلمه و جارو برقی، چرخ گوشت (برای مسائل بهداشتی). بخاری از بابابزرگم گرفتم و خرج نکردم خلاصه!

حالا با یک میلیارد و ۴۵۰ میلیون تومن میشه یه کارایی کرد. خانمم گفت میتونیم خونه بخریم فلان جا! گفتم عجب بریم تو کارش. رفتیم خونه دیدیم. مشورت کردیم گفتن نخر فلان جا. برید شهر دیگه. رفتیم شهرهای دیگه و بالاخره تونستیم یک خونه مسکن مهر تو اون شهر پیدا کنیم و قیمت بود: یک میلیارد و ۷۰۰ میلیون. گفتیم عجب ۲۵۰ میلیون کم داریم چه کار کنیم؟

گفتیم فعلا تمام سکه و طلاهایی که خانمم داره و هر چی خودم دارم بذاریم رو هم و میشه ۱۴۵۰. ۲۵۰ تا دیگه هم میدیم رهن! و شد! و تونستیم!

و ما الان خونه دار شدیم. باورم نمیشه. به خدا باورم نمیشه. آرزوی ده بیست ساله تبدیل شد به یک خاطره بعد از سه سال ازدواج. 

دختر خانم های عزیز توجه کنید به خدا اگر اولویت های زندگی تون رو درست بچینید به راحتی میتونید زندگیتون رو بسازید. به جای خرج الکی برای عروسی که آخرش هیچیش برای شما نمیمونه مگر یک آلبوم عکس، عوضش یا برید مسافرت خارجی یا پول هاتون رو بذارید برای خونه!


اگر عشق کانون توجه بودن هستید مهمانی ۲۰ نفره بذارید. عکس هم برید آتلیه خوب و مناسب! (به خدا هست)


ما که کردیم و شد و راضی هستیم به خدا! زندگی رو اینطور باید ساخت. نه اینکه همه چیز آماده حالا بریم. اصلا این زندگی معنا نداره و شیرین نخواهد بود و برای هر دو نفر هیچ ارزشی نخواهد داشت چون تلاشی نکردند این دو نفر! چیو با هم ساختید مگه؟



خب داشتم میگفتم. 

نمیدونم چه مشکلی دارم که الان با یه لیستی از کارهای نکرده مواجه هستم. اولش ۱۰ مورد کار رو نوشته بودم که باید اینها رو انجام بدم. حالا ۵ تاش مونده. من که تا اینجا اومدم و این همه تلاش کردم حالا چرا دوست ندارم برم سمت اینا؟

خدا میدونه!

پروژه MMRayaneh

خب خوبه که این پروژه رو راه انداختم. 

web.mmrayaneh.ir