یه زمانی رفتم اردو جهادی. داشتیم یه جا رو با کلنگ میکندیم. کلی زور میزدیم و سعی میکردیم محکم کلنگ بزنیم که زمین زودی کنده بشه. کلی خسته شدیم و هنوز خیلی مونده بود. یکی از روستایی ها اومد. کلنگ رو از ما گرفت. شروع کرد خیلی آروم و بدون اینکه خیلی زور بزنه تیکه تیکه زمین رو کند و با ته کلنگ خاک و گل رو هل میداد یه طرف دیگه. اونجا بود که به هم نگاه میکردیم و آهسته و پیوسته رو فهمیدیم.
یه داستان دیگه اینکه تصمیم گرفته بودم حرف حاجی لک رو انجام بدم. حرف حاجی لک این بود که تا چهارماه بایستی روزانه نیم ساعت بدوی و بعد از این میتونی هفتهای دو یا سه بار فقط بدوی. خیلی سخت به نظر میومد. خیلی حوصله سر بر بود. تا اینکه بالاخره یه روز شروع کردم. یادمه هفته اول بیشتر از ربع ساعت نمیتونستم بدوم. ول میکردم. بعدش تا یه چند روز ۲۰ دقیقه ش کردم. بعد از دو هفته به ۳۰ دقیقه رسید. بعد از یک ماه هم برام آب خوردن شده بود. اصلا تفریح اصلی من شده بود همین دویدن. توی اون نیم ساعت عشق میکردم و آهنگم تو گوشم بود. وقتی چهارماه تمام شد، یه روز رفته بودم کوه صفه. اونجا خب جاده داره برای کوهپیمایی و شیبش هم نسبتا زیاده. امتحانی شروع کردم دویدن، تا اینکه رسیدم به ته جاده کوه پیمایی. وقتی رسیدم بالای کوه (تقریبا قله بود) باورم نمیشد که چطور اینقدر راحت با نیم ساعت دویدن این قدر توانمند شدم که میتونم حالا توی کوه هم بدوم.
از طرف دیگه کلی کار هست که هیجانی انجام دادم. مثلا دیوانه وار برنامه نویسی میخوندم. پایتون رو دیوانه وار یاد میگرفتم. زور میزدم. شبها کم میخوابیدم. اما به یک هفته نمیرسید که زده میشدم ازش و پروژهای که توی سرم بود رو رها میکردم. یا مینشستم ویدیو یوتیوب میدیدم که آره برنامهنویسی بدرد نمیخوره و هوش مصنوعی اومده خودش کد میزنه و از این حرفها که یه آدم ناامید میزنه.
یا شروع میکنم مثل دیوانهها نروژی و آلمانی و این چیزای بدرد نخور رو یاد میگیرم (مال چند سال پیشه البته الان عاقل شدم).
نتیجه اینکه هر وقت آروم آروم رفتم جلو لذت بردم و یه چیزی هم نصیبم شد. هر وقت تند و هول هولکی یه کاری کردم اولا ازش زده شدم دوما هیچی ازش یادم نمونده.