میتونم به جرات بگم از حدودای خرداد ۱۴۰۰ تا الان که اردیبهشت ۱۴۰۱ هست، به شدت تحت فشار و استرس شدید بودم. از یه طرف بخش زیادی از مال و سرمایه م رو از دست داده بودم. از یه طرف دیگه وارد تهران شده بودم و دنبال کار درست حسابی. از یه طرف دیگه جای خواب درست و حسابی و پایدار نداشتم. کرج بهم فشار اورده بود و من روزانه نزدیک ۵ تا ۶ ساعت فقط توی راه بودم.
البته از این فشار و استرس خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی رشد کردم. کلا استرس و فشاری که آدم رو نکشه، آدم رو قویتر میکنه، انگار که شما بری باشگاه و وزنه بزنی و به خودت فشار وارد کنی.
ساعتهایی که توی مترو بودم رو صرف گوش دادن به مطالب مختلف میکردم. یه وقتهایی کریشنامورتی، یه وقتهایی هم مصاحبههای مکافی رو گوش میدادم.
کریشنامورتی رو مکافی معرفی کرد و من هم دنبالهش رو گرفتم و دیدم صحبتاش عقلانی به نظر میرسه.
یکم طول کشید تا بفهمم دقیقا چی میگه.
حرف اصلیش اینه که ذهن انسان مجموعهای از حافظههاست، بنابراین محدوده، بنابراین نمیتونه واقعیت رو درک کنه چون محدوده و واقعیت فراتر از ذهن انسانه.
ذهن انسان به دنبال امنیته تا بتونه به شکل کامل فعالیت کنه. بنابراین انسانها به دنبال ایجاد امنیت هستند تا مغزشون به شکل کامل عمل کنه.
در نتیجه انسان دست به هر کاری میزنه تا توی زندگیش امنیت ایجاد کنه.
در صورتی که هیچ نوع امنیتی در زندگی وجود ندارد و این یک توهمه.
همچنین انسان میترسه. ترس ناشی از لذتجوییه. لذت چیه؟ لذت یعنی یادآوری یک لحظه خوش و زیبا. ذهن به دنبال اینه که اون صحنه خوش و زیبا رو بازسازی کنه (نه اینکه واقعا اون اتفاقات رو دوباره در واقعیت ببینه). در نتیجه میترسه که اون لذت برآورده نشه. هر چقدر هم که به اون لذت برسه ترسش بیشتر میشه که یه وقت اون رو از دست نده. در نتیجه ذهن وارد یک چرخه نامطلوب میشه و شخصی که به نعمت یا لذتی رسیده ترسو تر میشه.
زندگی به میل آدمها نمیچرخه. اتفاقات تصادفی توی زندگیها زیاد رخ میده. اکثر اتفاقات رو ما هیچ کنترلی روی اونها نداریم. برنامه ریزی هامون بی اثر چون ذهن ما محدوده و علم کافی برای چنیش صحیح برنامههاش نداره.
بنابراین تجربه و مهارت و تمام این چیزها در مقابله با واقعیت خارج از ما بی اثره. بی اثر از این جهت که ما غم و غصه بخوریم یا اینکه بترسیم.
پس باید بدونیم که خیلی نباید جدی بگیریم. باید به ذهن آموزش بدیم که در ابتدا به دنبال لذت جویی نباشه. در واقع به دنبال چیز خاصی نباشه.
ما ناراحت میشیم و غصه میخوریم چون انتظار داریم. چون برنامه میچینیم. چون فکر میکنیم که فکر میکنیم.
یکی از حرفهای اصلی این آقا اینه که ذهن هر چقدر هم تلاش کنه محدوده.
نه تنها محدوده بلکه امیال انسان از هر طرف اونو میکشه. بنابراین نمیتونه به شکل صحیح اتفاقات رو ببینه یا تحلیل کنه و تصمیم بگیره. بلکه نهایتا کدام نیروی ذهنی یا عاطفی در درونش پیروز بشه و تصمیم بگیره. پس ذهن خیلی محدوده و خطا زیاد داره.
پس بهتره که کمی شل کنی و تماشا کنی.
قبل از اینکه ازدواج کنم، یه مشت افکار نادرست داشتم.
این افکار نادرست صرفا اینطوری نبود که واقعا حس کنم بهشون اعتقاد دارم. بلکه حتی انکار میکردم که درصدی به این افکار اعتقاد داشته باشم. البته این تظاهر بود و سعی میکردم که این افکار نادرست رو نادیده بگیرم. اما این سعی و تلاش در مقایسه با اینکه شما با واقعیت مواجه بشی خیلی متفاوته. جرعهای از واقعیت خیلی قدرتمندتر از تفکر و شبیهسازی شرایط توی ذهنه.
کلی مطلب در رابطه با روانشناسی زن و مرد خونده بودم و البته اوناییش که واقعا درست بوده رو سعی میکردم بهشون اعتقاد و باور داشته باشم، اما این تلاشها در برابر واقعیتی که درش زندگی میکردم بی فایده بود و تنهایی باعث میشد که نتونم باورهام رو پیاده کنم. پس واقعیت و مواجه با اون خیلی مفیده حتی اگر تلخ باشه.
این افکار نادرست زمانی از بین رفتند که من به شکل واقعی باورهام رو یکی یکی آزمایش و پیاده سازی کردم. تعاملم با یک زن رو سنجیدم. واکنشهای یک زن رو سنجیدم. تفاوتهای واقعی یک زن و یک مرد رو از نزدیک دیدم. (نداشتن خواهر علت اصلی ناکامی اینجانب در درک واقعیت بوده+اهل دوزدوخدر هم نبودم)
البته شانس با من یار بود و تمام اون مطالبی که خونده بودم بهم کمک کرد. اما در نهایت این واقعیته که میتونه اثر نهایی و قطعی رو بذاره.
پاک کردن وبلاگم یه کار درست بود. البته قبل از اینکه پاک کنم یه پشتیبان ازش گرفتم و تمام یادداشت هام رو ریختم روی یک فایل ورد و گذاشتم کنار تا بعدا دوباره بخونمشون و ببینم چه خبر بوده. خاطراتی که ضبط و ثبت کردنشون ضروری بود.
اما چه گذشت؟
آنچه گذشت:
مشغول به کار در ایتان بودم. کرونا بود و همه جا تعطیل و واکسن و ماسک و کوفت و زهرمار. شبها توی خوابگاه میخوابیدم. دنبال یه کار پدر و مادر دار میگشتم. توی بازار کریپتو ترید میکردم. برنامه مینوشتم. همین. یه چندرغاز حقوق بهمون میدادن. از کارم راضی نبودم. بعدا تونستم از چند جا چند تا پروژه ترجمه بگیرم و البته خیلی بهتر از ایتان و این چیزا بود. به هر حال میگذروندم.
تحت استرس شدید بودم. فشار شدید. البته الان راضیم. هر وقت به گذشته خودم نگاه میکنم میبینم که خیلی کارهای بچگانه زیادی داشتم. به خودم میگم کاش این تصمیمها رو نمیگرفتم و جاش کارهای دیگه میکردم.
تا اینکه در و تخته جور شد یه کار پیدا کردم توی بانک گردشگری توی جردن. تحت عنوان کارشناس رمزارز مشغول شدم و حقوقم هم خوب بود الحمدلله. خوابگاه بهم نمیدادن و مجبور شدم تا توی کرج خونه بگیرم تا هزینههام خیلی نشه. روزانه از ساعت ۵ بیدار میشدم و سوار مترو میشدم تا ساعت ۸ برسم سر کار. بعد از ظهر هم ساعت ۴ راه میافتادم از شرکت و ساعت ۶ و نیم میرسیدم خونه.
روزها به سرعت میگذشت. خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو میکردم.
بالاخره بهمن ۱۴۰۰ ازدواج کردم. فروردین ۱۴۰۱ از کارم اخراج شدم. دوباره کار ترجمه برداشتم. زندگیم میگذره. و در حال آماده شدن برای رفتن به سربازی.
و حالا هم همینطوریه و بعدا هم همینطور خواهد بود